ماهیارماهیار، تا این لحظه: 11 سال و 11 ماه و 29 روز سن داره

ماه من ؛ ماهیار جون

گردش یکروزه و احوالات ماهیار جون

روز سه شنبه بابا مرخصی گرفته بود تا یک گشتی بزنیم ، بعد از صرف صبحانه ، سه تایی یک مسافرت یکروزه به اطراف تهران رفتیم طرفهای آبعلی مابین راه یکجا ایستادیم به نام منطقه لاسم میوه و چایی خوردیم و  بعد تا 60 کیلومتری به آمل رفتیم  و ناهار را رستوران کاچیلا خوردیم و برگشتیم موقع برگشت بعد از لاریجان رفتیم ماهی بخریم همونجایی که همیشه میرفتیم استخرماهی ها را میدیدی کیف می کردی و هی خوابیدی  هر چی خونه نمیخوابی توی ماشین خوابیدی. بعد از یکسال و اندی ماهیار جون را بردم پیش دکترم ( خانم دکتر صافی ) خیلی خانم دکتر مهربونیه واقعا پنجه طلاست ماهیار را بغل کرد اما این پسر امان نمیداد و زود از بغلش اومد پایین .   صبحه...
20 شهريور 1392

16 ماهگیت مبارک

پسر گل مامانی بسلامتی 16 ماهگی را پشت سر گذاشتی ، هزار ماشالله خیلی شیطون شدی هر روز عصرها می برمت پارک البته یک نفری حریفت نمی شم باید بابات هم باشه و دوست داری دائم از پله ها پایین و بالا بری به حدی که اصلا خسته نمیشی فعلا عشقت پله است . روز جمعه نامزدی دعوت بودیم دماوند ( نوه خاله بابات )بقدری شیطون کردی که من و بابات ، عمه و عموت را کلافه کردی به هر حال در حد تیم ملی شیطون می کنی. فقط تونستم همین یک عکس را ازت بگیرم     همش از این اتاق به اتاق کشوها را می ریزی بیرون از اول به آخر انگار کنترات کردی ، دائم میخواهی زیر شیر آب باشی ما جرات نداریم از دست شما دستشویی و حمام بریم اول شما بعدا ما واگرنه گریه ای...
20 شهريور 1392

ماهیار و کارتون هادی و هدی

این پسر گل مامانی علاوه بر اینکه عاشق آهنگ و موسیقی عاشق کارتون هادی و هدی است که مرا یاد ایام کودکی خودم میاندازد و عاشق اون شعر و آهنگشه : هادی و هدی و مادر بزرگ کجایید .......         ...
9 شهريور 1392

عکسهای ماهیار در رستوران قناری

  پنج شنبه شب ماهیار جون را بردیم خ بهار تا براش تاب و سه چرخه بخریم ، کاری نبود که نکنه می خواست خودش راه بره و تند تند بدو و جیغ بزنه و با جیغ حیغ کردنش خودش بلند بلند می خندید خیلی باحال بود و عشقش این بود که از پله های پاساژ بالا و پایین بره و بعد رفت ماشین سواری سکه ای عشقش اینکه که فرمان را بچرخونه ، بهر حال طوری بود که عرق باباش در آورده بود ، بعد از آن رفتیم رستوران قناری برای شام خیلی رستوران باحالیه باردار که بودم یکبار رفتیم البته این بار که رفتیم خلوت تر بود یادمه زمان بارداریم ظهر جمعه رفتیم بقدری شلوغ بود که نگو و ماهیار هم داشت آنچنان لگد میزد که نگو آخه گرسنه اش شده بود یادش بخیر. راستی تا یادمه رفت امروز روز ش...
2 شهريور 1392
1